روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: «این بازرگان چقدر ثروت دارد!» و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان شود؛ در یک لحظه به فرمان خدا تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.

بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی : سنگ، سنگ تراش
ن : سید مصطفى میرسیدی نوری
ت : 92/2/4:: 12:23 عصر
نظرات ( )
|
|

پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند.....
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند....
او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید. کلمات کلیدی : حکایت/افسوس های تکراری
ن : سید مصطفى میرسیدی نوری
ت : 91/9/22:: 6:41 عصر
نظرات ( )
|
|

مردی در گوشه ای به راز و نیاز به درگاه الهی می پرداخت و چنین می گفت:
خداوندا، کریما، آخر دری بر من بگشای.
صاحبدلی از آن جا گذر می کرد سخن مرد شنید و گفت:
ای غافل این در کی بسته بوده است! کلمات کلیدی : حکایت
ن : سید مصطفى میرسیدی نوری
ت : 91/9/22:: 6:34 عصر
نظرات ( )
|
|
یه زوج 60 ساله به مناسبت سی وپنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن.وقتی توی پارک نشسته بودند یهو یه فرشته کوچیک خوشگل جلو شون ظاهر شد وگفت:

ادامه مطلب...
کلمات کلیدی : فرشته,عواقبش,فکر

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بی نظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید..
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی : داستان عاشقانه,احساسی,گل خشکیده
ن : سید مصطفى میرسیدی نوری
ت : 91/6/15:: 5:44 عصر
نظرات ( )
|
|

روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت : من پول لازم دارم...
درخت گفت : من پول ندارم ولی سیب دارم .
اگر میخواهی میتوانی تمام سیبهای درخت را چیده و به بازار ببری
و بفروشی تا پول بدست آوری...
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی : عشق بیقید,شرط

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی : داستان,پیرمرد,مزرعه
ن : سید مصطفى میرسیدی نوری
ت : 91/6/13:: 10:32 عصر
نظرات ( )
|
|

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم.اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم...کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار"قلب کوچکش شکست و رفت...
بقیه داستان در ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی : داستان زیبای,قدر,خانواده ات
ن : سید مصطفى میرسیدی نوری
ت : 91/6/8:: 5:56 عصر
نظرات ( )
|
|

ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی میبرد و چنان کیفی میکند که اگر میتوانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستادهام توی صف ساندویچی، فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
بقیه داستان در ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی : داستان,بدهکاریم
ن : سید مصطفى میرسیدی نوری
ت : 91/6/5:: 5:20 عصر
نظرات ( )
|
|

یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان
خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که
داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ بقیه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی : چند داستان/قشنگ/پند آموز/داستان
ن : سید مصطفى میرسیدی نوری
ت : 91/5/29:: 10:20 عصر
نظرات ( )
|
|
|